صفحه اصلی   |   www.marvdashtnama.ir   |   

 

آخرین اخبار

  • پیام تبریک مدیر آموزش و پرورش مرودشت به مناسبت عید سعید فطر
  • قدرت نمایی و تيراندازي با سلاح در روز 13 فروردين//دستگیری متهمین در مرودشت
  • بلاگرها از کدام خدا سخن می‌گویند؟
  • وقتی به بوی تعفن تورم عادت کرده ایم!
  • روز قدس تحقق نابودی اسرائیل و روز حیات اسلام است
  • گزارش تصویری: راهپیمایی روز قدس در مرودشت
  • تماشا کنید: ماجرای یک سرقت بزرگ / گوزن زرد ایرانی چگونه اسرائیلی شد؟
  • تخت جمشید با بیش از 290 هزار بازدید در رتبه دوم توجه گردشگران
  • ثبت بیش از ۱۷ هزار نفر روز مسافر در مدارس مرودشت
  • عکاسی حیرت انگیز یک خلبان
  • تفرجگاه تنگ بستانک(بهشت گمشده) کامفیروز شهرستان مرودشت به میراث فرهنگی فارس واگذار شد
  • اول، بساط دلالی باید جمع شود
  • وابستگی مجامع بین المللی به غرب دلیل سکوت در برابر جنایات رژیم غاصب می باشد
  • دادستان شهرستان مرودشت از برخورد جدی و قانونی با پدیده گران‌فروشی و کم فروشی در اماکن تحت پوشش میراث فرهنگی مرودشت خبر داد.
  • بازگشایی آبراهه‌های تخت جمشید مقابل گردشگران نوروزی
  • پایان موج نخست سفرهای نوروزی / بیش از ۱۱هزار نفر از هم میهنانمان در مدارس شهرستان مرودشت اسکان موقت داده شدند
  • مجموعه جهانی تخت جمشید با ۶۶ هزار بازدید کننده تا 5 فروردین
  • فارس استان برتر کشور در اسکان مهمانان نوروزی درمدارس در پایان دور اول سفرهای نوروزی ۱۴۰۳
  • تحقق شعار سال باعث اقتدار کشور می شود
  • روایتی از عملیاتی که جهان را تکان داد
  • نقش رستم مرودشت؛ تاریخچه، جاذبه‌ها و تصاویر
  • پاسارگاد؛ بقایای تاریخ هخامنشی
  • ۱۰ هزار مسافر نوروزی لحظه تحویل سال را در تخت جمشید جشن گرفتند
  • مرد سال ورزش ایران: هادی چوووووووپان!
  • ۵۲ مدرسه برای اسکان مسافران نوروزی در مرودشت آماده شد
  • اعلام صحت انتخابات در ۱۲ حوزه انتخابیه فارس توسط سخنگوی شورای نگهبان/ تعداد حوزه‌های تاییدشده به ۱۳۳ رسید
  • رعایت شئونات دینی و اسلامی مورد توجه مردم وگردشگران باشد
  • 37 دوره مهارتی در قالب طرح افزایش نفوذ دانش در مرودشت برگزار گردید
  • درخشش بانوان مچ اندازی مرودشت در رقابت های قهرمانی ایران
  • مرودشت فاتح مسابقات قهرمانی اهداف پروازی استان فارس
  •  

     


    ما همه کردیم کار خویش را - ای بزرگ اخر بجنبان ریش را!

    نويسنده - خبرنگار: علی نقی مختاری

     
    880
    :كد
    شنبه 20 اسفند 1390



    ما همه کردیم کار خویش را

    ای بزرگ اخر بجنبان ریش را !


     

    البته خودم شخصا منتقد ادبیات اقای علی نقی مختاری هستم هرچند که روزگاری دانش اموزی بودم که در کلاس در سش نشستم اما داستان جومونگ شهردار جدید مرودشت که توسط من در هفته نامه تخت جمشید نوشته شد و جوابیه بینظیر او! فاصله ما را به زیادی  آسمان تا زمین  کرد اما او در اولین سخنرانی مردم داستانی را از کتاب  مولانا بیان کرد که مبین توقعات مردم از مهندس برومندیست و حیفم امد نگویم و در ذیل میخوانید و تشخیصش با شما

     

    یک روزی بود و روزگاری.سلطان محمود غزنوی از شبگردی خیلی خوشش می امد.به طوری که می دانیم در زمان های قدیم کار دستگاههای دولتی مثل حالا مرتب نبود و بسیار اتفاق می افتاد که پادشاهان از احوال مردم بی خبر می ماندند.وزیران و امیران و دیگران هم که کار کشور را اداره می کردند به مردم ظلم می کردند و رشوه می گرفتند و خبرهای دروغ می دادند.

    این بود که بعضی از پادشاهان که می خواستند بیشتر و بهتر از زندگی مردم و از وضع شهر باخبر باشند شبانه لباس عوضی می پوشیدند و به صورت درویش و گدا و کارگر شبکار با یکی از محرمان خود بطور ناشناس در شهر گردش می کردند و از حال و روز مردم باخبر می شدند:قیمت جنسها را می پرسیدند اگر در خانه ای صدای گریه و شیون می شنیدند از پیشامد کار تحقیق می کردند اگر در جایی مردم جمع شده بودند داخل جمعیت می شدند تا ببینند چه خبر است و همینطور به مسجدها می رفتند به مجالس عزا و شادی مردم سر می زدند تا ببینند مردم چه می کنند و چه می گویند و اگر کسی از داروغه و ماموران دولتی شکایت دارد از زبان مردم بشنوند و ان ماموران راعوض کنند یا تنبیه کنند و خلاصه اینکه خبرهای راست و درست و دست اول را از خود مردم به دست بیاورند و هشیارتر و بیدارتر به کار مردم برسند تا خودشان در نظر مردم عزیز تر و محترم تر باشند.

    قصه هایی درباره گردشهای شبانه شاه عباس و پادشاهان دیگر در شبها هست.این قصه را هم درباره سلطان محمود حکایت کرده اند:

    یک شب سلطان محمود لباس کارگری پوشید و تک و تنها در شهر غزنین به گردش شبانه مشغول شد.شب زمستان بود و شهر خلوت بود و درها بسته بود و در کوچه ها گاه گاه سگی یا گدایی یا رهگذری دیده می شد و پادشاه در فکر ان بود که به گوشه های شهر سرکشی کند و ببیند ایا پاسبانها و عسس ها بر سر کارشان هستند یا نه؟

    سلطان محمود به یکی از میدان ها رسید و دید چهار پنج نفر در گوشه ای ایستاده اند و دارند اهسته حرف می زنند.همینکه محمود خواست از پهلوی انها بگذرد جلوش را گرفتند و گفتند: صبرکن ببینیم کی هستی و کجا می روی؟

    محمود گفت هیچی من هم ادمی هستم مثل شماها و در کوچه راه می روم مثل شماها فرق من با شما این است که من به کار شما کاری ندارم ولی شما بیخودی از من بازپرسی می کنید.

    یکی از ان چهار نفر گفت:خیلی خوب ما وقت پرحرفی نداریم در جیبهایت چقدر پول داری؟

    سلطان محمود خندید و گفت:ههه اکر در جیبهایم پول داشتم که میرفتم در گوشه ای راحت می خوابیدم.من دارم فکر می کنم که پول کجا هست و لی شما به کار من چه کار دارید؟

    انها گفتند عجب معلوم می شود تو هم مثل ما هستی حالا که اینطور است اگر کمی زرنگ باشی می توانی با ما همراهی کنی.ما هم داریم همین فکر را می کنیم که پول کجاست؟ میدانی ما بیکاریم و نان نداریم و کارمان شبروی است.امشب هم می خواهیم برویم دزدی و داریم نقشه می کشیم اما این کار خیلی مشکل است باید از دیوار بالا رفت باید هر دری را به یک فوت و فنی باز کرد باید بی صدا بود باید اماده فرار بود صاحبخانه بیدار می شود پاسبان سر می رسد خطر دارد و گرفتاری دارد و خلاصه خیلی عرضه می خواهد تو مردش هستی؟

    سلطان محمود که هرگز به این جور ادم ها برنخورده بود هوس کرد با انها همراهی کند و از کارشان سردربیاورد.این بود که جواب داد: نمی دانم من این کار را نکرده ام ولی اکر مرا همراه ببرید می ایم و کمک می کنم اگر هم نمی برید می روم پی کارم.

    دزدها گفتند: نه حالا که ما را شناختی نمی گذاریم بروی برای اینکه ممکن است به پاسبان خبر بدهی و ما را گیر بیندازی ناچار دست و پایت را می بندیم و تو را در کنج خرابه می اندازیم که هیچ کس صدایت را نفهمد اگر هم بخواهی با ما همراهی کنی باید کاری بلد باشی که به درد ما بخورد وگرنه وگرنه شریک دست و پا چلفتی لازم نداریم.

    محمود گفت :اه عجب گیری کردم مثلا چه کار باید بلد باشم؟شما که کارخانه صنعتی ندارید که کارگر متخصص بخواهد از دیوار بالا می روید و مال کسی را برمی دارید خوب من هم کمک می کنم.

    دزدها خندیدند و گفتند به این سادگی هم نیست ما هر یکی مان هنری داریم و خاصیتی داریم که برای این کار به درد می خورد.

    محمود پرسید:مثلا چه خاصیتی؟

    یکی از دزدها گفت:خاصیت من در گوش من است.وقتی سگی صدا بکند می دانم چه می گوید و صدای سگی که امدن دزد را خبر می دهد با صدای سگی که از گرسنگی پارس می کند تشخیص می دهم.

    دومی گفت:خاصیت من در چشم من است هر جا که در تاریکی کسی را ببینم روز بعد او را در هر لباسی ببینم می شناسم و این هنر وقتی بخواهیم مال دزدی را بفروشیم به درد می خورد که گیر نیفتیم.

    سومی گفت:خاصیت من در بازوی من است.من دیوارها را سوراخ می کنم و درها را از پاشنه در می اورم به طوری که صدایی از ان برنخیزد.

    چهارمی گفت: خاصیت من در بینی من است.من خاک را بو می کنم و می فهمم خاک کجاست بوی دکان زرگری را و بوی دکان پالان دوزی را از هم تمیز می دهم.

    پنجمی گفت: خاصیت من در پنجه من است.وقتی بنا باشد کمندی بر بالای دیوار بیندازیم و از ان بالا برویم من قلاب کمند را چنان با تردستی می اندازم که خوب گیر کند و بشود از ان بالا رفت.

    بعد دزدها گفتند: خوب اگر تو را همراه ببریم تو برای ما چه خاصیتی داری؟و چه هنری از تو سر می زند که به درد بخورد؟

    محمود فکری کرد و گفت:این ها همه به کار می اید ولی مال من از اینها هم مهمتر است.هنرهای شما تا وقتی به درد می خورد که گرفتار نشده باشید ولی وقتی به دست پاسبان یا صاحبخانه گرفتار بشوید دیگر هیچ کدام از این خاصیتها بدردتان نمی خورد و هنری که من دارم خیلی عجیب است.خاصیت من در ریش من است که ازادی بخش است و نجات دهنده و اگر گناهکاری در دست پاسبان و جلاد هم گرفتار باشد و من ریش خود را بجنبانم فوری ازاد می شود.

    دزدها گفتند:ای والله بارک الله. خاصیت تو از همه ما بیشتر است.افرین به این ریش حقا که پیشوای ما و قطب ما و رئیس ما تو هستی.ما حاضریم سهم تو را از همه بیشتر بدهیم و با خیال راحت به کارمان برسیم.یالله برویم دیگر معطلی لازم نیست.

    کوچه دست راست را گرفتند و روانه شدند.همین که قدری پیش رفتند یک سگ از جلوی انها فرار کرد و پارس کرد.

    دزد صاحب گوش گفت:سگ می گوید مرد بزرگی همراه شماست.دیگران گفتند: بله مقصودش همین رفیق تازه است که ریشش نجات بخش است.

    بعد به دیوار کوتاهی رسیدند.یکی گفت :بالا رفتن از این دیوار خیلی اسان است. صاحب بینی خاک ان را بو کرد و گفت:فایده ندارد این دیوار دیوار خانه یک بیوه زن فقیر است.

    بعد به دیوار بلندی رسیدند که از پشت ان درختها پیدا بود. صاحب پنجه کمند را بر سر دیوار محکم کرد و از ان بالا رفتند و وارد باغ شدند و همینکه نزدیک ساختمان رسیدند صاحب بینی خاک را بو کرد و گفت:خوب جایی امدیم اینجا بوی خزینه جواهرات می دهد.

    بعد در محل تاریک و امنی صاحب بازو زمین را نقب زد و از زیر دیوار به خزینه رسیدند و هر چه می توانستند از طلا و نقره و جواهر و چیزهای قیمتی برداشتند و بی صدا از باغ گذشتند و با کمند از دیوار سرازیر شدند و رفتند در خرابه ای که نزدیک خندق خارج شهر بود همه را زیر خاک پنهان کردند و چون نزدیک صبح شده بود گفتند:حالا متفرق می شویم و فردا شب بیاییم سر فرصت ان ها را تقسیم کنیم و قرار شد یکی از انها به صورت یک گدا در نزدیکی خرابه بماند تا شب بعد.به محمود هم گفتند:تا اینجا کارمان به خیر گذشت تو هم فردا شب بیا همین جا و سهمت را بگیر.

    سلطان محمود هم پس از اینکه جا و مکانشان و اسرار کارشان را یاد گرفته بود از انها جدا شد و به قصر خود برگشت و فردا صبح ان سرگذشت را به وزیر مسئول گفت و چند مامور و سپاهی فرستادند و اموال خزینه را ضبط کردند و دزدان را دستگیر کردند و دست بسته به دیوان عدالت اوردند.

    دزدها ترسان و لرزان در صف گناهکاران ایستاده بودند و قاضی به نئبت گناه ایشان را شرح داد و گفت:مردم از دست این شبروان اسایش ندارند و حالا برای عبرت دیگران دستور می دهم به حساب اینها هم برسند جلاد را خبر کنید.

    هنوز جلاد نیامده بود که سلطان محمود با لباس رسمی به جایگاه خود وارد شد.در این موقع دزد صاحب چشم که هر که را شب می دید روز می شناخت به یاران خود اشاره کرد و گفت:ان کسی که دیشب با ما همراه شد و ریشش خیلی خاصیت داشت همین سلطان محمود است.

    دزد صاحب گوش هم تصدیق کرد و گفت:سگی هم که دیشب صدا کرد و گفت مرد بزرگی همراه شماست همین را گفته است من حالا می فهمم که مقصودش همین بوده است.

    در این وقت جلاد هم حاضر شد و قاضی از دزدها پرسید: ای به گناه خود اعتراف می کنید؟

    دزدها گفتند: بله اقرار می کنیم ولی اگر می خواهی عدالت اجرا شود باید همه مان را با هم مجازات کنی ما دیشب شش نفر با هم بودیم که خزینه را زدیم و حالا پنج نفریم.

    قاضی گفت: ان یکی دیگر را هم معرفی کنید.

    گفتند: کمی صبر کن ما هر یک هنری و خاصیتی داشتیم و همه خاصیت خود را نشان دادیم و منتظر یک خاصیت دیگر هستیم.کسی هم هست که می تواند ما را نجات بدهد.

    قاضی گفت: به هر حال من ناچارم به جلاد دستور مجازات بدهم و جز پادشاه هیچ کس نمی تواند فرمان عفو بدهد.

    سلطان محمود لبخندی بر لب داشت و همه منتظر ایستاده بودند و دزدها جرات نداشتند رازی که می دانستند به زبان بیاورند.اخر یکی از ان پنج نفر این شعر را به صدای بلند خواند:

    ما همه کردیم کار خویش را

    ای بزرگ اخر بجنبان ریش را



    منبع:سایت صبح فردوسی- مهدی توکلی



    نظرات بینندگان
    ارسال نظرات
    نام
    ایمیل
    نظر*  
    کد امنیتی جمع 4 با 4
     

      - نظراتی که به پیشرفت و تعمیق بحث کمک می کنند در مدت کوتاهی پس از دریافت به نظر دیگر بینندگان می رسد.
    - نظرات حاوی الفاظ سبک یا هرگونه توهین، افترا، کنایه یا تحقیر نسبت به دیگران منعکس نمی ‏شوند.

     

     

     

     
     
    +تبلیعات در سایت مرودشت آنلاین با تعرفه های استثنائی - 09394084008
     
    8264
     
       
      logo-samandehi

    صفحه اصلی

    مدیریت سایت

    ارتباط با ما

    خبرنامه

    ایمیل

    آرشیو

    جستجو

    پیوند ها

    سفارش تبلیغات

    RSS

     

    بهترین نمایش در 768*1024     |    تمام حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به مرودشت آنلاین می باشد و استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است.    |    طراحی و تولید: H. Mokhtari