یک روز برای دید و بازدید و صله ی ارحام به خانه ی حاجی سعدی سعدی پور رفته بودم عده ای از خویشاوندان دیگر نیزآنجا بودند صحبت از قدیم شد و داستان گرفتن پازن توسط حاجی سعدی به میان آمد از او داستان را پرس و جو شدم ابتدا امتناع ورزید و اعتقاد به شعر مولوی داشت:
(بهتر آن باشد که سر دلبران گفته آید در حدیث دیگران)
با اصرار وپرسشهای مکرری که از ایشان کردیم موافقت کرد و داستانی را که حدود چهل سال پیش رخ داده بود برایمان شرح داد.
از نیمه دوم آبان ماه هم اندکی گذشته بود کم کم مردم سردی هوا را احساس می کردند عده ای که زمین هایشان از طریق آب راه آبیاری نمی شد و با تلمبه آبیاری می کردند خاک آب را شروع کرده بودند. کلهر که اصالتا تهرانی بود و به واسطه دوستی با یکی از بچه خوانین فارس در روستای بنی یکه ابرج مقداری زمین از منابع طبیعی گرفته بود(حدود صد و سی هکتار) و خرده مالک محسوب می شد، کار خاک آب را شروع کرده بود.
حاجی سعدی مسئول یکی از تلمبه های کلهر بود. تلمبه را روشن می کرد درون باکش گازوئیل می ریخت، روغن موتور را عوض می کرد و کارهای سر دستی را انجام می داد ولی مکانیک نبود تا بتواند تلمبه را تعمیر کند.کارش پر مسئولیت بود ولی بیشتر روز بیکار بود. فرد خوش مشربی بود به آبیار ها و چوپان ها سر می زد از سبزی و جالیزهایی که در اطراف تلمبه می کاشت به آنها سوغات می داد و خودش را سرگرم می کرد.
عصر یکی از همین روزها حاجی سعدی آرام آرام در اطراف تلمبه قدم می زد و به تماشای کوه و دشت مشغول بود ناگهان از دور چیزی نظرش را جلب کرد چشمانش را تنگ تر کرد و به آن فشار آورد درست بود پازن کوهی را می دید که بی پروا و جسور از کوه به سمت دشت سرازیر شده بود. در این موقع از سال پازن ها که فصل جفت گیریشان می شود مست و مدهوش می شوند و حالت غیر طبیعی دارند با اینکه حیواناتی فوق العاده هوشیار و محتاط هستند دیگر به خطرات اهمیتی نمی دهند. از کارهای غریزی بز و میش های کوهی فصل تولید مثلشان است. این حیوانات به دلیل غریزه ای که خداوند در وجودشان قرار داده طوری جفت گیری می کنند که در فصل سرد زمستان نزایند تا بچه هایشان از فرط سرما و گرسنگی تلف نشوند. معمولا در فصل بهار که هوا کم کم گرم می شود و همه جا پر از علف است این حیوانات زیبا و دوست داشتنی می زایند و زیبایی طبیعت را دو چندان می کنند. پازن داستان ما هم در یکی از همین روزها از عشق سر به بیابان گذاشته بود، چالاک با ابهت وبا وقار حرکت می کرد.
حاجی سعدی که خیلی دونده بود و دویدن مفرح ترین کارش بودعجب بهانه ای برای دویدن پیدا کرده بود. چوب خوش دستی که به آن چماق می گویند با چابکی برداشت و به دوستش گفت من رفتم تو هم بیا. همانند عقابی که به قصد صید می رود به حرکت درآمد، نمی دوید گویی به پرواز در آمده بود. حاجی سعدی شتابان می رفت و پازن خرامان می آمد. آسباب تفریح و نشاطش فراهم شده بود، مسافت تلمبه کلهر تا پای کوه قلعه را به یک چشم بر هم زدن پیمود. پازن هم بی اعتنا به راه خودش ادامه می داد که ضربه متوالی چماق حاجی سعدی او را به خود آورد. چندین چماق پی در پی بر سرو گردن و شاخهای قوی پازن که مثل دو تا درخت بر روی سرش بودند و زیبایی و اقتدارش را دو چندان کرده بودند کوبید، ولی اثر چندانی بر روی این حیوان نیاورد و با شاخ به سمت قهرمان داستان ما حمله ور می شد. کم کم به خودش آمد و خطر را احساس کرد و به سمت کوه پا به فرار گذاشت. حاجی سعدی با سرعت برق و باد به موازات پازن می دوید.
پازن گرایشش به سمت کوه یعنی مکان و ماوی اصلیش بود اما مانع بزرگی سد راهش بود هرچه تلاش می کرد انسانی دونده تر وتلاشگر تر از خودش با سرعت در کنارش حرکت می کرد به ناچار مسیرش را عوض کرد و به کوه روبروی خودش نگاهی انداخت، مسیر دشت را انتخاب کرد،چیزی که حاجی سعدی دنبالش می گشت پازن با سرعت حرکت می کردوحاجی سعدی نیز مانند پلنگی که به دنبال شکار می رود تعقیبش می کرد. مسافتی را دویدند ناگهان به زمینهای خاک آب خورده که حسابی خیس شده بود رسیدند پازن پاهایش تا زانو در زمینهای خیس فرو می رفت سرعتش کمتر شده بود و باید با قدرت بیشتری گامهایش را بر می داشت خسته و مانده شده بود اما حاجی سعدی که شکارش را ناتوان می دید بر قدرت و سرعتش دقیقه به دقیقه اضافه تر می شد. فاصله حاجی تا پازن به یک قدمی رسیده بود پازن دیگر نای حرکت نداشت ونمی توانست مانند کورس اولش حرکت کند حاجی خم شد و پای پازن را گرفت پازن که خود را در اسارت می دید برای نجات جانش تلاشش را مضاعف کرد ولی حاجی سعدی دست بردار نبود مسافتی را با این حالت پیمودند ناگهان پازن به زمین خورد حاجی سعدی همانند عقابی که طعمه را در چنگ دارد روی پازن افتاد. پازن خیلی قوی بود و تلاش می کرد دوست حاجی سعدی نیز خودش را به آنها رساند شانس فرار برای پازن کمتر شد در اثر دویدن و تلاش خسته شد و به زانو در آمد، یکی دو دست و دیگری دو پایش را گرفته بودند و کشان کشان می بردند نفرات دیگری هم به آنها پیوستند و به یاریشان شتافتند
دیگر شانشی برای پازن نمانده بود. گیسوان طلایی خورشید همانند نو عروسان بر شانه های کوه افشان شده بود و طنازی می کرد رنگ از رخسار آسمان پریده بود حال پازن هم کمتر از آسمان نبود. در آن زمان تعداد قوچ و پازن های کوهی مثل امروز کمیاب نبودند. مردم نیز هر از گاهی در میان گله های شکار که بعضی مواقع تعدادشان به صد راس می رسید یکی را شکار می کردند. البته کسر شان بود حیوانی که سن و سالش کمتر از 7-6 سال باشد شکار کنند. پازنی که به دام افتاده بود نیز بالای 7سال سن داشت.
پازن را به مقتلگاه بردند بنا به آیین مسلمانی آبی در ظرفی تهیه کردند پازن که خیلی خسته شده بود ظرفی که پر از آب بود را خورد. بساط سور و مهمانی و کباب مهیا شده بود. دو سه نفری مشغول روشن کردن آتش بودند عده ای با چوب درختان سیخ درست می کردند و چند نفری نیز پازن را به سمت قبله خواباندند. حاجی سعدی دست در جیبش برد چاقوی یزدی دست ساخت و شاهکار غلامرضا ابویی مهریزی را که به آن چاقوی شاخی نیز می گفتند بیرون آورد. انقدر تیز و برنده بود که احتیاج به تیز کردن نداشت.
حاجی بسم اله گفت و چاقو را بر گردن پازن گذاشت. نگاهی به چهره معصوم پازن که در اسارت افراد قوی پیکر بود انداخت، ناگهان تصمیمی گرفت، چاقو را تاکرد و در جیبش گذاشت. همه مات و مبهوت به او نگاه می کردند. سکوت فضا را گرفته بود یکی از دوستان سکوت را شکست و پرسید رفیق چی شده؟ حاجی با متانت گفت: این کوه و دشت بدون پازنها و قوچهای و دیگر حیوانات وحشی زیبایی ندارد من از کشتن پازن منصرف شدم رها یش کنید .پازن رهاشد و با سرعت به سمت کوه شروع به حرکت کرد و خط غباری در دشت ایجاد نمود و از نظر ها پنهان شد. سپس حاجی سعدی به به دوستانش گفت آتش را خاموش کنید مبادا کوه و جنگل آتش بگیرد، حرفش را تایید کردند و همگی آتش را خاموش کردند و حاجی سعدی یک خاطره ی به یاد ماندنی را برای همیشه در آبادی خلق کرد.
یکی از شکار چیان معروف که در آن شلوغی خودش را به آنها رسانده بود از تعجب دهانش باز مانده بود و رها شدن پازن شوک قوی به او وارد کرد. با وجدانش در گیر شده بود، نیروی درونی آزارش می داد، به فکر فرو رفته بود. به خاطر قوچ و میش، بز و پازن و کبک هایی که شکار کرده بود از خودش شرمسار بود. با خودش عهدی کرد و به آن پایبند ماند. هیچکدام از اهالی روستای بنی یکه دیگر شکارش را ندیدند، هرکس علت را جویا می شد با شرمساری از اعمال خودش، داستان رها کردن پازن حاجی سعدی را بیان می کرد، تا این فرد در قید حیات بود زن و فرزندانش دیگر طمع گوشت شکار را نچشیدند.
روایتگر داستان :حاج سعدی سعدی پورَ
نویسنده :نادر حقیقت