خاطرات یک مرودشتی ساکن سوئد _ قسمت هشتم
|
2223
|
:كد |
پنج شنبه 4 ارديبهشت 1393 |
|
در دوران قبل از مدرسه در مرودشت کودکستانی بود بنام کودکستان جمشید که وابسته به کارخانه قند مرودشت بود و محل آن قسمتی از محوطه کارخانه قند بود این کودکستان تنها کودکستان مرودشت بود که توسط دو خانم اداره میشد
|
فرشید که 22 سال است از زادگاهش مرودشت دور است تصادفا با سایت مرودشت آنلاین آشنا میشود و بعد از مطالعه سایت و مشاهده عکسها، در این کشور غربت که زندگی میکند و در تنهایی و سرما بدنبال خاطرات کودکی اش در مرودشت میگردد. او که گاهی دستی به قلم میبرد، سعی میکند از دهه 1340 بگوید، زمانی که همه چیز با الان فرق داشت. شاید مطالعه این خاطرات برای همشهریان مرودشتی و خصوصا جوانان جالب باشد...و اینک دنباله خاطرات
یادم میاید وقتی به دبیرستان میرفتم، یک گروه آمریکایی هر روز به دبیرستان می آمدند و شاگردانی را که کوتاه قد بودند به سه گروه زرد و قرمز و آبی تقسیم کردند و من در گروه آبی بودم. آنها هر روز قد ما را اندازه میگرفتند و ما را وزن میکردند و بما کپسولی می دادند با یک لیوان آب پرتقال و یک جعبه بیسکویت که خیلی خوشمزه بود بعد ها فهمیدم که این پروژه ای بوده برای تاثیر این کپسول که معمولا روی کشورهای جهان سوّم تست میگردید. ولی هر چه بود روی من تاثیر مثبتی داشت. اتفاقات که در زمانهای کودکی رخ میدهد تاثیر بسیار مثبت و یا منفی در ذهن انسان میگذارد و تا آخر عمر فراموش نمیشود.
در دوران قبل از مدرسه در مرودشت کودکستانی بود بنام کودکستان جمشید که وابسته به کارخانه قند مرودشت بود و محل آن قسمتی از محوطه کارخانه قند بود این کودکستان تنها کودکستان مرودشت بود که توسط دو خانم اداره میشد و دو نفر مرد هم نظافتچی و دیگری فرمان میبرد. با وجودیکه آنها مهربان بودند و کودکستان انواع وسایل بازی مثل تاب و چرخ فلک گردان و توپ و سایر وسایل بازی را داشت ما را همیشه از یک اتاق می ترساندند که به آن انبار قیلی می گفتند و دائم میگفتند اگر کسی اذیت کند جایش انبار قیلی است که پر از مار و عقرب است این تاثیر بدی روی من گذاشت میگویند ناپلئون با آنهمه شجاعت و لشکر گشایی همیشه از رفتن بالای یک تپه می ترسید و وحشت داشت. شاید در زمان کودکیش او را از انبار قیلی بالای تپه ترسانده بودند. خدا داند ! در کنار کودکستان جمشید ساختمانی دو اتاقه بود که یک اتاق پست خانه و دیگری مخابرات بود در آنزمان تلفن ها هندلی بود که از طریق مخابرات ارتباط برقرار میگردید
در آن زمان در مرودشت گروهی بودند که اغلب در اطراف دزدی میکردند و در مرودشت دزدی نمیکردند و همه هم آنها را میشناختند اینها رئیسی داشتند که بسیار قوی هیکل بود و جای چند زخم هم به روی صورتش بود. من با وجودیکه از او می ترسیدم ولی برایم مثل یک قهرمان بود. یکی از آشنایان با او رفاقت داشت . آنها میخواستند برای دو هفته به مشهد بروند و تصمیم داشت کلید خانه اش را به رئیس دزدها بسپارد. خانه آنها در وسط خیابان دولت آباد بود که به آن الکلی میگفتند و کارخانه کوچکی بود که الکل طبی میساخت. همسر این آشنای ما بشدّت مخالف بود که شوهرش کلید خانه اش را به یک دزد بسپارد. اما شوهرش میگفت من این مرد را میشناسم. نهایتا بدنبال آن دزد فرستادند و وفتی آمد باو گفت فلانی ما دو هفته میرویم مشهد، در این مدّت از خانه ما مراقبت میکنی؟ او هم گفت بله بروی چشم. همسر این آقای آشنا مقداری پول زیر فرشها کذاشت و همه چیز را نشان کرد. بعد از دو هفته که برگشتند همسرش به سرعت همه چیز را وارسی کرد و به شوهرش گفت، همه چیز سر جایش هست و چیزی دست نخورده. حتی قند و چای هم که برایش گذاشتیم، دست نخورده. این آقای آشنا از آقای دزد پرسید شما هر روز به منزل ما سر میزدی؟ میگوید بله. میگوید پس چرا از قند و چای مصرف نکردی؟ میگوید خانه شما در دست من امانت بود و من در امانت خیانت نمیکنم.
تصاویری قدیمی
|
نظرات بینندگان |
فرشید سلام مسلم جان. حاجی خودتی.راستش تمام سوئد برای من مثه انبار قیلیه. مرسی کامنت گذاشتی. مسلم سلام حاجی فرشید.میگم سوئدم انبار قیلی داره؟ تصاویر پر از خاطره کذاشتی .
|
ارسال نظرات |
|
|