|
خاطرات یک مرودشتی ساکن سوئد _ قسمت هفتم
|
1987
|
:كد |
شنبه 12 بهمن 1392 |
|
در همسایگی ما منزل شهردار مرودشت بود که سرهنگ بازنشسته ارتش بود. او نمونه یک نظامی واقعی بود و خیلی راست و محکم راه میرفت و جواب سلام کسی را هم نمیداد فقط گاهی سری تکان میداد. به زیبایی شهر مرودشت اهمیّت میداد و به همه جا سرکشی میکرد و کلا مردم دوستش داشتند و باو احترام میگذاشتند
|
خاطرات یک مرودشتی ساکن سوئد _ قسمت هفتم
در آن زمان در مرودشت پمپ بنزینی کوچکی بود که بآن "بنزیلی" میگفتند که فقظ دو پمپ داشت که با دست کار میکرد و مخزنی شیشه ای و استوانه ای داشت که وقتی با دست پمپ میکردند، این مخزن پر میشد. بعدها پمپ های مدرنتری آمد
یکی از مشکلات عمده در مرودشت وجود خاک و شل در زمستان و تمیز کردن خیابانها در شب و با جاروهای دستی بود و بیچاره رفتگر شهرداری در میان انبوهی از خاک ناپدید میشد و حتی فاقد ابتدایی ترین وسیله ایمنی بودند.
حالا اینجا در سوئد وقتی خیابانها را با مدرنترین ماشینها تمیز میکنند و میشویند یادم به مرودشت آنزمان می افتد و آه حسرت میکشم
فصل تابستان و تعطیلی مدارس خوشحالی خودش را داشت. در مدّت سه ماه تعطیلی مدارس در تابستان گاهی مدّتی در مغازه آشنایی کار میکردم. گاهی با دوستان به باغ بدره میرفتیم که تفریگاهی بسیار با صفا بود و استخری هم داشت.
گاهی هم به باغ کاوسیّه در نزدیکی تخت جمشید میرفتیم. که استخری بزرگ داشت و باغی پر از میوه. و گاهی شام را با خانواده در محوظه بیرونی تخت جمشید می خوردیم . عطر و بوی گلهای اطلسی و شب بو مست کننده بود
شبهای ماه رمضان و مراسم احیا و زلیبی و حلوای مسقطی در مسجد حضرت علی چه صفایی داشت مراسم عزاداری ماه محرم در مرودشت دیدنی بود. دسته های مختلفی از جمله دسته آباده ایها و دسته زرقانی ها که رقیب سرسخت هم بودند. هر کدام میخواستند دسته اوّل باشند و همینطور دسته سیّد ها که با زبان خودشان عزاداری میکردند
بیاد دارم روز عاشورا که دسته سیّد ها بطرف فلکه مرودشت می آمدند شیخی جوان و تازه کار مرتب به سیّد ها ایراد میگرفت که اینطور بگویید و یا این را نگویید. سر دسته سیّدها ناراحت شد و به سیّد دیگری گفت > کرّی ای شیخ نیله عزاداریمون و کنیم، ای خش مو نش
آه از آن خاظره های زیبا
جشن های نیمه شعبان در مرودشت هم حال و صفای مخصوصی داشت. تمام مرودشت را آذین می بستند و مغازه دارها با انواع پارچه های خوش رنگ و فرشها، حال و هوای شهر را عوض میکردند. همه جا میز و صندلی گذاشته بودند و با شربت و شیرینی و چای از مردم پذیرایی میکردند. سر در مغازه ها و شاخه های درختان با لامپ های رنگی ترئین شده بود. یک نوغ رقابت مثبت و از روی عشق در همه جا به چشم میخورد. شخصی بود که در مرودشت پالوده اش معروف بود و اصلا زرقانی بود و لقب پالوده ای بعد از اسمش یدک می کشید. این شخص در جشنهای نیمه شعبان با علاقه واقعا زحمت میکشید و برنامه ریز و مجری خوبی هم بود و گاهی هم پالوده میداد
در همسایگی ما منزل شهردار مرودشت بود که سرهنگ بازنشسته ارتش بود. او نمونه یک نظامی واقعی بود و خیلی راست و محکم راه میرفت و جواب سلام کسی را هم نمیداد فقط گاهی سری تکان میداد. به زیبایی شهر مرودشت اهمیّت میداد و به همه جا سرکشی میکرد و کلا مردم دوستش داشتند و باو احترام میگذاشتند
در نوجوانی با کلاسهای شب شعر آشنا شدم. معمولا هر هفته یکبار علاقه مندان و شعرا دور هم جمع میشدند و سروده هایشان را میخواندند
مسئول آن آقایی بود لاغر و قد بلند که در کارخانه قند مرودشت کار میکرد و باو استاد می گفتند و بسیار با سواد و فروتن بود. او ریشی پرفسوری داشت و وقتی شعر هایش را میخواند محو تماشایش میشدم. یکی از شعر هایش را هنوز بیاد دارم
راه گم کرده بی باک نمی ترسد از ظلمت شبهای کویر
زیرا میداند خوب که فلق چاوش قافله سالار طلوغ دگری است
و شب یلدا نیز با درازیهایش همواره نخواهد پایید وسرانجام سحر خواهد شد
در این شبهای شعر استعدادهای زیادی شکوفا شدند و شعرای خوبی از میان آنها بیرون آمد
مساله دیگری که باعث خوشحالیم بود، هر هفته و یا یکهفته در میان به شیراز به منزل آشنایان میرفتیم. انگار که به سیّاره دیگری میرفتم.
از دور دیدن طاق قرآن و گهواره دید که به آن اصطلاحا گهواره دیو می گفتند، و ورود به شهر شیراز برایم فراموش نشدنی بود. شیراز همه چیزش فرق میکرد و مرکز استان بود. درآنزمان چهار راه زند و خیابان داریوش مهمترین خیابان و مرکز شهر بود. بوی خوش ساندویچ فروشها برایم لذّت بخش بود. هر دفعه هم به سینما میرفتیم و روز بعدش در مدرسه با آب و تاب تعریف میکردیم.
فقط قند مرودشت را دوست داشتند. گاهی هم به زیارت شاه چراغ میرفتیم و عبور از بازار وکیل و عطر مخصوص آن و بوی انواع ادویه جات همیشه برایم دوست داشتنی بود . گاهی شاهد صحنه هایی بودم که ناراحتم میکرد. مثلا یک نفر روستایی که کلاه نمدّی هم بر سر داشت در بازار مورد تمسخّر چند نفر قرار میگرفت و کلاهش را بر میداشتند و بوچی بوچی میکردند و بهم پاس میدادند و این بیچاره هم در وسط سرگردان میماند و آنها هم از ناراحتی این روستایی بیچاره کیف میکردند و قهقهه میزدند و مسخره اش میکردند. و دست آخر هم میگفتند برایمان آواز بخوان تا کلاهت را بدهیم. و در آخر با وساطت کسی کلاه طرف را میدادند
ادامه دارد...
فرشید ساکن سوئد
|
|
+تبلیعات در سایت مرودشت آنلاین با تعرفه های استثنائی - 09394084008
|