خاطرات یک مرودشتی ساکن سوئد _ قسمت چهارم
مساله مهمی که در سوئد وجود دارد، اینکه آدم بتواند در زمستانهای طولانی و تاریکی هوا از خودش مراقبت نماید. اصولا سوئد . کشور تنهایی است خصوصا برای خارجیها که سختتر جذب جامعه میشوند. سوئدی ها در دوستی با خارجیها پیش قدم نمیشوند ولی اگر ما قدم اوّل را بر داریم خیلی آهسته و با حوصله که شاید سالها طول بکشد سعی میکنند کمی نزدیک شوند. من یادم میاید در گذشته های دور وقتی در مرودشت بودیم، و حوصله مان سر میرفت در خانه هر دوست و آشنایی را که میزدیم خوش امد بودیم و با گرمی و صمیمّیت ما را می پذیرفتند و حداقل پذیرایی استکانی چای بود. چه صفایی بود همه دور هم بگو و بخند داشتند آنها که با هم آشنا بودند در ایّام سال شو نشینی یا بقول امروزی ها شب نشینی داشتند و این امر حتی در روستاها مرسوم بود و در این رفت و آمدها خیلی از گرفتاریها حل میشد. بقول شاعر؛
رفتی و رفتن تو آتش نهاد بر دل ............ از کاروان چه ماند جز آتشی به منزل
کاروان عمر به سرعت و شتاب در گذر است و فقظ رد پایی ازخاکستر سرد شده آتش خاطره ها در ذهن ما باقی میماند. بیاد آوردن این خاطره ها گاهی لذت بخش و گاهی دردآور است. در کشور سوئد که طول آن 6000 کیلومتر است و در شمال آن 6 ماه روز و 6 ماه شب است. تنهایی گاهی خوب است امّا نه همیشه در این اوقات انبوه خاطرات گذشته سر باز میکند و فورّان میکند تا ذهن تخلیه شود و نفسی بکشد.
اواسط دهه 40 بود. شب که میشد با دوستان در خیابان روبروی کارخانه قند مرودشت جمع می شدیم و تا پاسی از شب بگو و بخند داشتیم. خیلی ها از کارگران در تابستان میگفتند که می خواهند به درو نخود بروند و روزی سه تومان مزد میدهند. من هم خیلی دلم میخواست کار کنم امّا میدانستم در خانه اجازه نمی دهند، تصمیم گرفتم بدون اجازه خانه با آنها بروم. با چند نفر از دوستان شروع به کار کردیم. من برای اوّلین بود که داس به دست میگرفتم. خلاصه یواش یواش شروع به کار کردم و هر کدام در جایی پراکنده شدیم. بعد از ساعتی کار کردن که هوا هم بشدّت گرم بود و حسابی عرق میریختم، ناگهان ماری را دیدم که چنبره زده بود. ناگهان فریاد کشیدم مار، مار... که دوستان آمدند و یکی از آنها با داس مار را کشت. من از ترس کار را رها کردم و به خانه آمدم.
چند روز بعد از آن یکی از دوستان گفت در خیابان فردوسی دارند حمام فخار را میسازند، میخواهی کار کنی؟ روزی پنج تومان مزد میدهند. فردای آنروز با دوستم برای کار رفتم. ظرفی که ملات را در آن می ریزند و بآن کپه می گفتند بلند کردم و روی شانه ام گذاشتم و با دست چپ از نردبان چوبی بالا رفتم و وسط راه تعادلم بهم خورد و به پایین پرت شدم. استاد بنّا بمن گفت تا حالا کارگری کردی؟ گفتم نه ! دست در جیبش کرد و یک تومان بمن داد و گفت این مزدت تا حالا. بگیر و برو که تو اینکاره نیستی. خلاصه زندگی با شکست ها و گاهی با موفقیّت هایش میگذشت. بعدها که حمّام فخار ساحته شد و افتتاح گردید برایم جالب بود به آنجا بروم چون یک ساعتی در ساختن آن سهیم بودم....ادامه دارد
خاطرات یک مرودشتی ساکن سوئد _ قسمت پنجم
یادم میآید در دوران دبستان با خانواده و با کمپرسی یکی از آشنایان چندین بار به ایّوب رفتیم. ایوّب امامزادهای بود منسوب به ایوّب پیامبر و همسرش در آنجا بود. مردها اجازه ورود به قسمت زنانه را نداشتند.
در محوطه کوهستانی آنجا استخری سنگی هم بود که عدهّ ای در آن شنا میکردند . درختان کهنسال زیادی در محوطه به چشم میخورد و در آنجا کوه بلندی قرار داشت که در دامنه آن پر از سنگ ریزه های کوچک بود و می گفتند این ها کرم ایوب است و عده ای برای تبرک جمع میکردند در بالای کوه درختانی وجود دارد که از دور به شکل گله گوسفندان است ولی وقتی نزدیک میشویم درخت است. عده ای جهت اجابت حاجاتشان تکه های پارچه به درجتان بسته بودند. بنا بر باورهای بسیار قدیمی اینها گوسفندان حضرت ایوب بوده که بر اثر صاعقه آتش گرفته و به این شکل در آمده اند. این باورها که ریشه در تاریخی بسیار قدیمی دارد باورهای زیبایی است که در تار و پود فرهنگ مردم این مرز و بوم گره خورده و سینه به سینه بما رسیده است.
از خاطرات تلخ دوران دبستان که هرگز فراموش نمیکنم تنبیهات بدنی با چوب دستی و یا شلاق بود. این امر برای خانواده ها امری پذیرفته شده و درست بود و همیشه میگفتند چوب معلم گله هر که نخورده خله ما بچه ها همیشه با ترس و لرز بمدرسه میرفتیم و اگر خطا و یا بازیگوشی که به اقتضای سن کودکیمان بود، انجام میدادیم مدیر مدرسه که اّقایی بود بلند قد و تاس و با شلاقی سرخ رنگ که نوک آن هم فلزی برنزی و زرد رنگ داشت به کف دستان ما میزد و اگر فصل زمستان بود درد دست ما چند برابر میشد. خوشبختانه این روش وحشیانه بعدها در کل کشور ممنوع شد. چه استعدادهای زیادی که از مدرسه ترک تحصیل کردند. در آنزمان ما بچه ها را به حساب نمی آوردند و اجازه اظهار نظر نداشتیم میگفتند بچه در حضور بزرگتر نباید حرف بزند. برای همین ما اغلب بزرگ هم که شدیم خجالتی و کم رو و اعتماد بنفس مان کم شد و جرات اظهار نظر نداشتیم.
شیوه ای که در مدارس سوئد هست واقعا برایم حسرت برانگیز است. چطور اینها بچه ها را از زمان مهد کودک که بآن دا گیس میگویند، به حساب می آورند و آنها را مجبور به اظهار نظر می کنند. اگر بچه ای حتی طولانی حرف بزند هرگز حرفش را قطع نمیکنند. و درست مثل آدم بزرگ با او رفتار میکنند. تمام معلمین آموزش دیده هستند و معلمین از احترام خاصی در جامعه برخوردارند در زمانهای نوجوانی در مرودشت بیاد دارم عده ای زنهای کولی که به آنها غربت میگفتند به درب خانه ها میآمدند و معمولا مقداری سیخ وسایل تیز کردن قیچی و چاقو با خود داشتند و فال هم میگرفتند و زالو هم می انداختند که همان حجامت باشد. دستمالی هم دور سرشان بسته بودند. بسیار سمج بودند و هر چه صاحبخانه میگفت نمیخواهم ، با سماجت میخواستند پولی کسب کنند. من خودم یکبار شاهد زالو انداختن شخصی بودم که توسط یکی از همین عربت ها انجام شد. اوّل با تیغ چند جای پشتش را برید ، وقتی خون آمد استکانهایی را که در آن زالو بود بطور وارونه روی زخمها قرار داد و زالو ها شروع به مکیدن خون آن شخص میکردند. اه که چقدر چندش آور بود.
در دوران کودکی مان ایام نوروز بسیار هیجان انگیز بود به چند دلیل. اوّل اینکه مدرسه ها دو هفته تعطیل بود. و لباسهای نو می پوشیدیم و به دید و بازدیدو عید دیدنی می رفتیم از همه مهمتر عیدی می گرفتیم. بمنزل هر کس میرفتیم، خوش آمد بودیم و با چای و شربت و شیرینی پذیرایی میشدیم. تنها نگرانی ما بچه ها تکالیف زیاد مدرسه بود که بما میدادند. یکی مثل من غصّه دار بودم که با این همه تکلیف چه کنم؟
کسانی که زرنگ بودند همان یکی دو روز اوّل تکالیفشان را انجام میدادند و راحت میشدند در محوطه کفه ای که گفتم مربوط به کارخانه قند مرودشت بود، در ایّام نوروز محل جمع شدن قمار بازها بود که در دسته های چند نفری می نشستند و قاپ بازی میکردند. قاپ استخوان مفصل پای گوسفند بود که آنرا به هوا پرتاب میکردند و با کف دست دیگرشان محکم به پایشان میزدند. اگر قاپ رو به بالا می نشست میگفتند اسب نشسته و طرف برنده میشد و اگر به پهلو می نشست میگفتند خر نشسته و طرف بازنده بود. کسانی که بد شانس بودند و مرتب می باختند می رفتند و روی دست خودشان ادرار می کردند تا شانس به آنها رو آورد. همیشه این قمارها جدی بود و برای اینکه کسی جر نزند و دبه در نیاورد، شخص گردن کلفتی که همه از او حساب می بردند داور بود که باو تلکه می گفتند و او درصدی از قمار را برای خودش برمیداشت که معمولا یکی از سیّد های مرودشت بود
گاهی این قماربازها مورد حمله ناگهانی گروهبانهای پاسگاه زاندارمری مرودشت قرار میگرفتند و به سرعت فرار می کردند و بساط قمارشان را در جای دیگری می انداختند. جالب اینکه تلکه کاملا حساب برد و باخت بازی را داشت تا حقی از کسی ضایع نشود. باز در همین ایام نوروز در همین کفه ای عده ای مشغول درنه بازی بودند که یکی با تسمه به پاهای دیگری میزد و آنقدر محکم میزد که گاه به دعوا میکشید. این هم نوعی از سرگرمی جوانها در آنزمان بود.
ادامه دارد.....
فرشید_ ساکن سوئد