به جان عزیزتان باور کنید بنده بی تقصیرم! همه اَش به خاطر مسائل و معضلاتی است که روز به روز در مرودشتِ گُل و بلبل آبدیت می شود و مُد. خودتان هم مشاهده می کنید: هیچکدام از این تکیه کلام ها و الفاظی که توی سلسله مقالات هفتصد مَنیِ سیر تا پیاز می نویسانم، اصلِ آن کلمه هایی نیست که توی فرهنگ های لغات مختلف دنیا آمده و قابل هضم برای عموم باشد. با این همه، آوردنش هم در این جا، خالی از لطف نیتس ایتس ایتس ایتس...!
البته معضل این شماره، از مشکلات ریشه دار در جهان، ایران و صد البته ایالت مرودشت محسوب می شود. مرودشتی با مردمی خوب و سلیقه های ناب، تاپ، توپ، توپس دوبس دوپس دوپس...! واقعاً ببخشید، دست خودم نیست. این صداهای ناهنجار، چنان از صبح تا شب در کوچه و خیابان های مرودشت جریان دارد که شده ملکه ی ذهنم. چنان که با شنیدن کلمه ی «نیست» یکدفعه «نیتس» در ذهنم زنده می شود و در ادامه اش «ایتس... ایتس...»! گمان می کنم برای خودتان هم این مسائل، دیگر تکراری و عادی شده باشد و درد دلِ این پسرخاله ی «سکوت دوست دارِ نویسنده ی خُل مشنگ» را به خوبی حس کنید.
دمِ غروبی، از خانه می زنم بیرون تا بروم از هوای رو به پاییزی شدن و قشنگ مرودشت لذت کافی و وافی را ببرم. توی سکوت کوچه، تازه دارد ذهنم فعال می شود و قوه ی تخیلم یک چیزی برای نوشتن پیدا می کند که: ایتس گوپس، ایتس گاپ، ایتس گوبس، ایتس گاپ...! همه ی رشته های ذهنی اَم را یکدفعه پنبه می کند. سرِ تقاطع بالاتر از بیست متری بیمارستان، دوباره کمی ذهنم آرام شده و باز رشته ها دارند به هم تنیده می شوند و یک موضوع داستانی شکل می گیرد که از دوباره: گوم گومبُو... گوم گومبُو... گارام گومبُو...! یک نیسانِ تیکه پاره! یکدفعه از بغل گوشت رد می شود و چنان صدای ساز و نقاره اش را بالا برده، که انگار توی جاده ای پرت و در یک گندمزار وسیع که تا کیلومترها هیچ جنبنده ای پیدا نمی شود، گاز می دهد. تازه، همچین پشت فرمان هم ژست گرفته که هر کس نداند، فکر می کند رامبُو است. سینه جلو، شانه ها بالا، نگاه ها چرخان، ابروها تاق کله، دهان باز و منتظر است یک نفر بگوید: بالای چشمت ابرو. چنان وسط خیابان ترمز می زند و می پرد پایین که... (البته من یکی مخلص همه ی نیسان دارها هستم ها، گفته باشم)!! جلوتر، تازه دوباره کمی خیابان خلوت شده و همان داستان دارد توی ذهنم جان می گیرد، که یک پیکان کُپِّ مدلِ چهلی، قرمزِ گوجه ای! شیشه های دودی، چراغ های چشمک زنِ عقب، رِنگ اسپرت و ... با سرعت شونصَد تا، از بین سوزوکی ویتاراها و سانتافه ها و آزارا ها و نیسان پیکاها و ... با سرعت ویراژ می دهد، می رسد به تقاطع بعد، می پیچد جلوی همه شان و تک فرمان، توی پیچ می پیچد. چنان که حتی به پراید دارهای خدا داده هم نمی گوید: خرتان به چند. جوری هم صدا را توی باندهای خُمره ای و خربزه ای اَش انداخته که چهار ستون بدن من و خودش و پیکان و زمین و آُسمان می لرزد: یو بی فور این مای ساید... گوبس گوبس گوبس... یو بی نادُر فُر یو ... گوبس گوبس گوبس... اِوری بادی های های... گوبس گوبس گوبس...! توضیح: یک عذر خواهی دیگر. توی دبیرستان که بودیم، همیشه هر وقت درس زبان داشتیم، معده دردِ من هم شروع می شد! معلم که داخل می آمد، حالت تهوع بهِم دست می داد و از من که می خواست بپرسد، دنیا دور سرم می چرخید و ... آخر سر، این می شد که زبان از بیست نمره می شدم: بیست و پنج صدم، نیم، و خیلی شاهکار می کردم: چهار و هفتاد و پنج صدم! به همین خاطر است که الان از این ترانه ی پسرخاله «لوئیس انریکه» همین چیزهای دست و پا شکسته ی پُر غلط یادم مانده. به هر حال... نمی دانم دلیل اینکه تا یک نفر بعد از کُلی قرض و قوله و وساطتِ این و آن و قسم و آیه و وام و این چیزها، می آید یک پیکان و پرایـد و ماشیـن های اینچنینی می خرد می اندازد زیر پایش، به جای اینکه اول برود بیمه اش را درست کند، به استهلاک موتورش برسد، روغن سوزی اش را تعمیر کند، بدنه ی فسیل شده اش را ترمیم نماید! (منظورم رنگ آمیزی نیست ها، محکم کردن ستون هایش را می گویم) و در کُل به وضع باطنش برسد، می آید یک خُرده دوباره خودش را توی قرض می اندازد و اول یک سیستم خفن، با هفت هشت بانـد خربزه ای و بیـس و این چیزهـا می اندازد روش و می شود مُخلّ آسایش عالم و آدم. بی اینکه فکر کند کسی مریض دارد، محتاج آرامش است، بچه اش خوابیده، شیفت شب است، نویسنده است!!! و ...
حالا جالب اینجاست که خودمان هم اگر آب باشد، شناگر قهّاری هستیم. خودم را می گویم: معمولاً وقتی یکی از دوستان یا آَشنایان تعارفی می زند که: «بپر بالا بریمتا تخت جمشید و برگردیم» حسّ مردم آزاری و ندید بدیدیمان گُل می کند، صدای سیستم را تا آخر بالا می بریم و « ایتس گوبس... ایتس گوبس...» کُنان، در حالی که از کَلّه هم با خواننده می خوانیم، دست می زنیم و می رقصیم و کِل می کشیم و زمین و زمان را روی سر می گذاریم تا یک جوری به پیاده ها بفهمانیم آنها پیاده اند و ما سوار، آنها بی مایه اند و ما پولدار! بی آنکه فکر کنیم چقدر این کار، بی فرهنگی است و عقده ای بازی! البته به استثناء وقت هایی که عروسی داریم و فرهنگ و این چیزها، سیخی چند. یک نیمه شب و دمِ صبح است! و یک عروسی... چنان می زنیم و می رقصیم و غوووووو می کشیم، که تا چند روز بعد هم صدا از گلویمان بالا نمی آید: خوشکلا باید برقصن، خوشکلا باید برقصن...! غوووووو، هی هی، شباش شباش... ایتس گاپ ایتس گاپ... بوم بومبُو ... بوم بومبُو...! یکی هم که به اعتراض می گوید: پسر خاله، کاکام، چیشام، عُمرُم، جیگرت برَم... اینجا شَهره، آدم زندگی می کُنه، نصف شبه، مردم خوابن، خستَن، نیاز به آرامش دارن، بچه ی کوچیک دارن و ... انگار نه انگار: غوووووو، هی هی، شباش شباش... ایتس گوپ ایتس گاپ... بوم بومبُو ... بوم بومبُو...! به هر حال از من گفتن، یک روزی هم تو پیاده ای و چار نفر دیگر سوار. یک شبی هم تو خوابی و ملّت عروسی دار! یک وقتی هم تو بچه ی کوچک داری و دیگران آزاد و بیکار! (فکر می کنی همیشه مجرد می مانی؟) اگر تو کمی کوتاه بیایی و مراعات کنی، بقیه هم این کار را می کنند و یک فرهنگ سازی خوبِ جامعه ی شهری بین مردم جا می افتد. پس بالاغیرتاً یک کمی صدای موزیک ماشینت را کم کن. دستت مریزاد.
روزگارتان آرام، آرامشتان پُر دوام، خیابان هاتان بدونِ ایتس گوپ ایتس گام، گوبس گوبس، گوبس گام!
م . آرام