اعترافیه: البته تمام خوانندگان خوب و فهیم شهر می دانند که حساب اداراتِ شهر ما از تمام ادارات کشور جداست و صد البته: بیست! منتهاش بعضی از این ادارات، گاهی یک کَمَکی از قافله عقب می مانند و اصطلاحاً سکتۀ خفیف می زنند! آنوقت یک سری از برنامه هایشان مداوماً به صورت تکراری و پیوسته انجام می شود. مثل چرخ دنده ای که یکی از دنده هاش سابیده و تِرِق... تِرِق...! روی هم لیز می خورد و درجا می زند.این را هم بگویم که خدای نکرده قصد این پسرخالۀ تُخستان این نیست که با این ادارات سرشاخ شود ها. نیت امر خیر است و اِشراف مسئولان این ادارات به روند فعالیت شان در شهر. این حرف ها هم، حرف های من نیست. واگویه های بنده های خدایی ست که مِن باب درد دل، چیزهایی گفتند و من هم دلم نیامد آن ها را توی بوق نکنم.
و حالا: نوک مگسک، زیر خال سیاه، اولین هدف: ادارۀ آب و فاضلاب!
درد دل کنندۀ اول: موتور سوار:
باران که فرو نشست! دو تا هندوانۀ یُقُر خریده بودم، به بهانه اش از مغازه جیم زده بودم و داشتم خوش خوشَکان می رفتم خانه، که چشمتان روز بد نبیند. همین که از پیچ کوچه پیچیدم، چنان بوی مطبوعی! فضا را در بر گرفته بود که حالی به حالی شدم، فرمان موتور سیکلت از دستم در رفت و نزدیک بود بروم توی جوی آبی که حالا شده بود به هیبتِ پُل خان! (البته قدیمش) هر جور بود خودم را جمع کردم و رفتم سمت خانه. به همان نسبت هم بوها بیشتر شد و سرانجام تا جایی رسید که دیدم بـ...ـعله، خانه ام درست رویِ گُسلِ بوهای مطبوعِ مرودشتی پسند افتاده! (مزاح بود البته، جدی نگیرید) تا وارد شدم، ایل و طایفه، آب چِکان و توی سر زنان آمدند به پیشوازم. رفتم بالا، دیدم اَی خونَش آباد! فرش های کفِ خانه ام شده شِلِپِّ آبِ گند. آن هم چه خانه ای، دو طبقه که طبقۀ دومش درسـت موازی اتاقک بالایی برج میـلاد بود! نمی دانستم چطور فاضلاب راهش را تا اینجا پیدا کرده و زده توی ساز و کوکِ زندگی ام. حمام، دستشویی، آشپزخانه و همه جا را به گند کشیده بود. چند روزی گیرش بودیم، ولی دریغ از دِل کندن فاضلاب از لوله هایمان. ناچار رفتم ادارۀ بوووق! ببخشید: آب و فاضلاب و جریان را مطرح کردم. گفتند می آییم بررسی می کنیم. من هم با دل خوش آمدم خانه. دو روز بعد، باز سر زدم، گفتم: چی شد قربونا! چرا پس نیومدین، کوچه رو فرش سبزِ مایل به سیاه انداختیم ها! باز گفتند: آها... برو که اومدیم. دوباره برگشتم و نشستم چشم انتظار. حالا، دقیقۀ دیگر و ... سه روز بعد باز رفتم. گفتند: اِهه، تو که باز پیدات شد! گفتم: شما نیومدین، مجبور شدیم ما بیایم. بابا دید و بازدیدی گفتن، رسمی، رسومی! اینبار آمدند خدا را شکر، بازدیدی کردند و گفتند: خانۀ شما، آخرین نقطۀ فاضلابی این منطقه است. با تعجب گفتم: به به، چه کشف جالبی. جداً نمی دانستم. خب... حالا بگوئید چه کار باید بکنیم؟ یک نفرشان کمی پشت کله اش را خاراند و گفت: خب...! باید ببینیم از کجا می شود فاضلاب را دَک کرد به سمت بیرونِ شهر. حالا تا ببینیم. و رفت که هنوز هم دارد می رود. هفتۀ بعد رفتم گفتم: جناب، اوسا، قربون، نوکرتم... این قبض آب ما اومده، دیگه واسه چی نرخِ حق فاضلاب رو بهِش اضافه کردی؟ خونۀ ما شده کانال شصت متری، اونوقت... اینبار کسی زیاد محل نگذاشت و هر کسی خودش را یک جوری با کارش سرگرم کرد. به هر کدام هم گفتم، گفت: ما مسئول نیستیم و ... حالا من مانده ام و یک قبضِ خدا بده برکتی! و خانه ای که هنوز بعد از یکی دو ماه، بوی عطر فاضلاب مرودشتی اش مشام مان را می نوازد. لطفاً یکی به ما بگوید: خرِتان به چند! (شخص حاضر، فیش هم حاضر. خود دانید و مشترکتان، مسئولان ادارۀ آب و فاضلاب)
هدفِ دوم: همان ادارۀ آب و ...
دردِ دل کننده: صاحاب یک نشریه!!
بی خیالِ عالم! داشتیم شماره بعدی نشریه را طـراحی می کردیم، که دو مامور آمدند و شروع کردند دور و برِ کنتور آب گشتن. بعد هم آمدند گفتند: این کنتورتون خرابه قربون! گفتم: خرابه؟ نه... مثل ساعت کار می کُنه! اولی گفت: نه آقا، کم میاد! مگه اینجا تجاری نیست؟ گفتم: ای بابا، تجاری کدومه؟ ما یه مشت فرهنگی مُخ مَشَنگیم که داریم نشریه می چاپیم. تجارت کدومه؟ نشریه به زور پول چاپش رو در میاره، اونوقت... دومی گفت: به هر حال اینجا باید تجاری بشه. بعد هم قبض آب را یواشکی انداختند توی صندوق پست و وِل کردند رفتند که رفتند. ما هم دیدیم قبض جدید، با تعرفۀ تجاری، آمده سر سفرۀ این نشریۀ به گل نشسته. می خواهم بدانم اگر نشریه کنتور آب نخواهد، کی را باید ببینیم؟! فوقش یک دبّه آب می کنیم و ...والاّ به خدا!
هدفِ سوم: ادارۀ برق
دردِ دل کننده: باز هم موتور سوار!
قبض برق که آمد، برق از کلّۀ من هم پرید! یا خدا... این چه رقم نجومی بود. نگاه کردم، دیدم بـَ ...ـعله، ایراد کار از بدهی پیشین است. در حالی که همین چند وقت قبل، پیش از تمام شدن موعدِ پرداخت، آن را ریخته بودم به حساب اداره. رفتم گفتم: جنابِ مسئول مشترکین. این قبض ما... وسط حرف هام قبض را گرفت، نگاهی به آن انداخت، چیزی یادداشت کرد و گفت: به سلامت! من هم که حسابی از این سرعت عملِ مامور جا خورده بودم، متعجب و خوشحال و راضی از اداره بیرون آمدم، پریدم روی موتورم و دِ برو که رفتی. چند هفته بعد، قبض جدید رسید. این بار فیوزِ مُخم پرید، وقتی دوباره رقمِ نجومی را نجومی تر دیدم. باز هم عیب از بدهی پیشین بود. باز رفتم ادارۀ برق، باز یکی فیش را گرفت، چیزی یادداشت کرد و گفت: به سلامت. گفتم: جسارتاً این به سلامته، از اون به سلامتی ها نباشه ها. من یه بارِ دیگه هم... گفت: آها، مشکلی نیست. به سلامت!! ناچار آمدم بیرون و اینبار مشکوک و کمی خوشحال! رفتم مغازه. چند هفته بعد، باز رقم نجومی، باز بدهی پیشین و باز... اَه! لطفاً یکی بگوید این چرخ دندۀ سابیده، کِی درست می شود، ها؟!! (شخص حاضر، فیش هم حاضر. خود دانید و مشترکتان، بابا برقی های شهر)!
هدفِ چهارم: باز هم ادارۀ برق
درد دل کننده: خودم!
به خانه که رفتم، وقتی مادرم قبض برق را نشانم داد، فیوز برق چشم هام پرید! گفتم: احتمالاً به خاطر این کنتورتان است ها. توضیح: کنتور خانۀ بابام این ها، دقیقاً جزء اولین کنتورهایی است که شاید توی دورۀ رضا خان، حالا کمی اینور تر یا آنور تر! به ایران آمد و یکیش هم نصیب صاحبخانۀ قبلی ما شد. بعد هم توی دورۀ جدید خانه مان، دیگر عوض نشد، تا همین الان که هنوز داریم از گُردۀ له و لورده اَش کار می کشیم. خلاصه... با دیدن قبض برق، رگ غیرتُم هُلُپّی زد بالا، آن را برداشتم و آمدم ادارۀ برق، جریان را گفتم و تقاضای تعویض کنتور دادم. کروکی هم کشیدم و تحویل دادم. گفتند: برو، کاریت نباشه پسرخاله. فردا صبح اونجاییم! من هم با حسّ یک آدمِ مثبت و فعال، رفتم خانه و به بابا اینها گفتم منتظر بمانند. دو ماه بعد، یک بار که رفتم خانه شان، دیدم اِهه! هنوز همان کنتور است و بیچاره زبانش از خستگی افتاده بیرون. گفتم: صابخونه، چی شد پس، کنتور جدید... ننه گفت: خواب دیدی، خیر باشه! بابا گفت: کنتور چی، کشک چی! اگه تو مامورای برق رو دیدی، ما هم دیدیم. دوباره رگ غیرت، عزم راسخ، خط یازده!، ادارۀ برق، اخم و ... مامور مربوطه گفت: اِهه، مگه نیومدن؟ باشه... باشه، فردا صبح اونجان. و چه دردسرتان بدهم، یکی دو بار هم بعدش رفتیم، و الان نزدیکِ سه سال است هنوز آن صبحی که باید برسد، نرسیده و کنتورِ عهد بوقی ما، مثل شیرِ بی دندان دارد زور می زند و برق را از خودش رد می کند. خدا جانش را حفظ کند! (من حاضر، خانۀ بابام هم حاضر. بیائید ببینید بابا برقی های برق رفته)!
هدف پنجم: اداره گاز
درد دل کننده: ایضاً خودم!
با دیدن قبض جدیدی که از لای در خانه ام انداخته بودند داخل، ناغافل دستم را گاز گرفتم و بوی گاز توی دماغم پیچید! خوب که دقت کردم، دیدم بـَ ...ـعله، همه چیز زیر سرِ بدهی قبلی است. لباس در نکرده، رفتم اداره گاز. تا رسیدم، یک آقای باشخصیتی گفت: کنتورت خرابه! گفتم: بله؟ شما بدهی قبلی روی قبض من آورده اید، کنتور من خراب است؟ البته لازم به توضیح است که رقم زیاد بالا نبود، ولی برای اینجانب خیلی بود! مامور خوشتیپ یک مشت رقم نوشت، قبض را هم برداشت و گفت: برو، میایم کنتورت رو عوض می کنیم. یک ماه بعد، دوباره قبض آمد و دیدم: ای بابا، باز هم بدهی قبلی. دوباره رفتم اداره شان! و تا آمدم حرفی بزنم، آن قبض را هم گرفت، یکی دیگر داد و گفت: کنتورت خرابه، برو میایم عوضش می کنیم. دو هفته بعد، یک شب دو جوان آمدند و کنتور را عوض کردند. حالا اینجا را: تا رقم کنتور به 999 رسید، گفت: تِق... تِق... تِق... خراب بود! دوباره زنگ زدم گفتم: بابا، بیاین این کنتورتون رو ببرین، کنتور خودمو بیارین. کنتورتون خرابه. چند روز بعد، همان جوان ها آمدند، یک کنتور دیگر وصل کردند رفتند. چند روز بعدش، قبض جدید آمد. باز هم بدهی قبلی داشت. رفتم اداره، مامور خوش تیپِهه! گفت: کنتورت خرابه! مانده ام کی کنتور من سالم می شود و یک قبض درست و حسابی می رسد دستم. (کنتور موجود، قبض ها ناموجود! اَزَم گرفتندش) گمانم مطلبم یک خورده زیاد شد. پس خلاصه می کنم
و: هدف آخر: اداره مخابرات
درد دل کننده: یک بابای زیاد پول تلفن بِدِه!
آقا... این کنتور های تلفن، کجاست؟!!! قبـض هایتان بی بدهـی، کنتورهایتان سالم و مصرف هایتان بهینه، پسر خاله ها!
مهدی زارع (م.آرام)