اشاره:
مطلب پیش رویتان، از هزار بحث و نیم بحثِ شیرین و تلخ، به اینجا رسیده و توانسته جان سالم به در ببرد!
البته قبل از هر چیز، باز هم باید خاطر نشان کنم که بنده ی آرام، کاملاً با همه «مَچ» هستم و هیچ «بلابه نسبت» دشمنی و قصد و غرضی هم با کسی ندارم. خودِ اهالی مطبوعات هم این قضیه برایشان مثل روز روشن است. نه حرف های تلخم را جدی می زنم، نه حرف های تلخِ جدیِ کسی را جدّی می گیرم! پس بالاغیرتاً شما هم به خوبی خودتان ببخشید. خیلی هم که نیستیم، فوقش سی چهل نفر...
و اما عمده ی کلام:
روزهای بسیار درخشان و پر خاطره ی تجلیل از خبرنگاران در امسال هم تمام شد و صد البته به خیر و خوشی! گر چه، روز که چه عرض کنم، دو سه روز بعد از روزِ خبرنگار بود که گناهش را به گردن تعطیلات می اندازیم. والاّ...!
به هر صورت، از ابتدا تصمیم گرفته بودم در یک اقدام بی سابقه و گاز اَنبری! بیایم یک چیزهایی در مورد جایگاه خبرنگاری در مرودشت، توجه بالقوه مردم و مسئولان به این قشر! توجه خودمان به خودمان و این قبیل مسائل بنویسم. اما در دو سه نشستی که در چند اداره برگزار شد، حرف هایی از کسانی به میان آمد که دیدم زیاد هم صلاح نیست به نوشتن چیزهام. به قول یکی از دوستان بسیار عزیزم در یکی از جلسات: ای آقا... این چیزها آنقدر گفته و شنیده شده، که تکرارش مثل آب در هـاون کوبیـدن است. از بـی توجهی بـه خبرنگار و نبـودِ امکـانـات و بـی بضاعتی مطبوعاتی ها گرفته، تا ...
به همین خاطر، بنده تصمیم گرفتم هم برای اینکه خنثی نبودن خودم را توی این شماره نشان بدهم و هم به هر صورت مطلَبَکی نوشته باشم، آمدم آسمان ذهنم را به ریسمانش دوختم و شد این:
استاد عزیزی گفت: کسی که می آید کار مطبوعات می کند، سه خصیصه باید داشته باشد. 1) حساب بانکیِ توپ، که از پَسَش بخورد! ـ 2) کاری نان و آبدار که غصه ی شامِ شب و شکم گرسنه نداشته باشدـ و 3) یک ذهن معیوب و خُجسته، که سیم هایش هم کمی قاتی کرده باشد!
من به عنـوان یک مطبوعاتیِ بی پولِ بیکارِ معیوب الذّهن، در زمستان سال 1383 اتفاق افتادم. چه همایون لحظه ای بود: یک روز داشتم از جلوی کیوسک روزنامه فروشیِ سر ژیان رد می شدم، که چشمم به جمال بی مثال هفته نامه وزین تخت جمشید روشن شد. من هم نه گذاشتم، نه برداشتم، تنها صد تومانی توی جیبم را دادم و آن نشریه را خریدم. بعد هم با خواندنش ژست مخصوصِ روشنفکری ام را گرفتم، نقدش کردم و یک راست رفتم به آدرس نشریه، حرف هام را به مسئولان محترم آنجا زدم. آنها هم که دیدند: بـَ ...ـعله، یک جوان خُل مشنگ پیدا شده که با طمطراق دارد نشریه شان را نقد می کند، تور را انداختند و بهش پیشنهاد همکاری دادند. من هم که انصافاً جو گرفته بودَتَم، کم نیاوردم و ... شد چیزی که تا الان هنوز هم دارد می شود!
الغرض... این گذشت و اولین روز خبرنگار رسید. دیدیم به به، اداره ای ما را دعوت کرد، یک بستنیِ کوه سبز جلویم گذاشت، لوح تقدیری دستم داد و... یک عکس یادگاری هم ضمیمه اَش. کُلی ذوق کردم و لوح را آوردم زدم توی اتاقم جلوی چشم همه که بگویم: اِهِم... ما هم بـَ ... ـعله!
سال بعد، دوباره یکی دو تا اداره و ارگان جلسه گرفت و باز یکی دو تا لوح تقدیر به دیوار اتاقم اضافه شد. منتهاش بحث هایی هم در گرفت که یکی از آنها: احقاق حقوق خبرنگار در مرودشت به نسبت شهرهای بزرگ، و احداث یک خانه مطبوعات بود. قول هایی هم داده شد و ...
سال بعد: همچنین. چند لوح دیگر هم.
سال بعد تر: ایضاً... به صرف یک شام و چند لوح رنگین تر و...
همانطور آمد و آمد و حرف ها تل انبار و تمهیداتی اندیشیده شد، تا اینکه:
شعر:
سال بعد و سال بعد و در پی آن، سال بعد
تا که شد امسال و کارِ ما در اُفتادَش به سَعد!
بله عزیزان... امسال هم مثل هر سال، تمـام ارگان ها با مسئولانشان به صف ایستاده بودند برای اینکه روز خبرنگار برسد و سنگ تمام بگذارند برای این قشر زحمتکِشِ بی ادعا. البته ادعایی هم نیست ها، باور کنید.
اول از همه، دستشان مریزاد، شهرداری بود. بعد فرمانداری و بعد اداره فرهنگ و ارشاد.
از این سه تا که بگذریم، آنقدر زنگ زدند و دعوت کردند و پیام دادند و تحویل گرفتند، که منِ پنجاه کیلویی، از خجالت و شرم شدم چهل و نه کیلو و نیم! اشک شوق و عرق بود که رسیده بودند به هم و هِی شُر و شُر، از صورتم می چکید روی زمینِ پیشِ پام! آنقدر سرم شلوغ بود که فرصت خاراندنش را هم نداشتم.
به هر صورت، یکی را برو و ده تا را نرو، یک جوری قضیه را حل و فصل کردم تا دلِ مسئولان هیچ ارگانی نشکند! آخر سر هم بَر و بچه های نشریات استخر و عصر مرودشت، شام مفصّلی ترتیب دادند و روزهای تجلیلیِ از خبرنگاران، به خیر و خوشی به سر آمد.
تازه این حالا آنچه به من گذشته بود، بود! اگر بخواهم به دستاوردهایش اشاره کنم، مُخِتان سوت می کشد. می گوئید نه؟ بفرمائید:
* تشکیل یک خانه ی مطبوعاتِ بزرگ و قشنگ، مثل خانه ی مطبوعات شیراز
* اختصاص یکی یک قطعه زمینِ یک هکتاری ساختمانی از زمین های پرتِ اطراف مرودشت، به هر خبرنگار و مطبوعاتی
* اهدای یکی یک لپ تاپِ سامسونگِ مشکی، با رَمِ چهار گیگا بایت به اهالی رسانه
* واریز مبلغ چهل میلیون تومان وجه نقد، کمک هزینه خرید یک آلونک، علی الحساب! به حساب مطبوعاتی ها
* اعزام تمام خبرنگاران مرودشتی به کشورهای اروپایی و پیشرفته، برای گردش و گذراندن دوره های عالی خبرنگاری
* تحویلِ درب منزل یکی یک خودرو «سوزوکی ویتارا» به خبرنگاران و دو تا «سوزوکی ویتارا» به مدیرانِ مسئول
* اختصاص قطعه زمینی به مساحت پنج هکتار با مجوز ساختِ باغ و استخر و سونا و ...، در قسمت شرقی قبرستان به اهالی رسانه
* کُشتنِ یکی یک گاو، جلوی پای خبرنگاران در لحظه ی ورود به مراسم تجلیل از خبرنگار
* کاهش سابقه ی کاری 30 سال به 3 سال و بازنشستگی فوری برای اعضای نشریات
* پرداخت مادام العمر ماهی پنج میلیون تومان به هر مطبوعاتی و در سال های بعدی، افزایش به نسبت نرخ تورم
* تسلیمِ پرفسورای افتخاریِ روزنامه نگاری، به اعضای نشریات شهرستان از سوی تمامی دانشگاه های معتبر کشور و ...
بله عزیزان، اگر بخواهم تمام دستاوردهای روز خبرنگارِ امسال را برایتان شرح دهم، باور کنید یک نشریه هشتاد منی نیاز است. همین قدر بدانید که این پسرخاله ی آرام تان، در حال حاضر مثل یک وطن دوستِ خارج نَرو، لم داده روی تختِ زیرِ آلاچیق باغِ خانه اش، و دارد این چیزها را توی لپ تاپِ سامسونگِ مشکیِ چهار گیگ رَمَش، برایتان می نویسد. آن هم با یک حساب بانکی فول، نوکرهای دست به سینه، «سوزوکی ویتارا»یِ پارک شده زیر درختِ چنار و ... امیدوارم خدا نصیب همگی تان بکند پسرخاله ها.
حساب هاتان پُر پول، رؤیاهاتان مستدام و مالیخولیایی هاتان برقرار!
m.aram64@yahoo.com