بعد از دو سه ماه انتظار و شبها و روزهايي ماندن زير آتشِ توپ و تانك دشمن، بالاخره نامه اي براش آمد از مادرش كه: ننه، الاهي قربونِ قَد و بالات بشَم، بدو بيا كه خاله و شوهر خالَت، راضي شدن دخترشون رو بدَن بهِت. بدو تا نظرشون عوض نشده، آ قُربونِش!!
همانروز با سر و صورت به گل نشسته و لباس هاي نيمدار شده، برگشت عقب، تَني به آب بُشكه سپرد، لباس هاش را هم شُست و تا زير آفتاب تفتيده خشك شوند، پوتين هاي چهل تكه اش را توي آن خاكزار برق انداخت، لباس ها را هم يك شب به فشار اتويِ طبيعي پتويش سپرد و فردا صبح، سُر و مُر و گنده، پا شد حركت كرد سمت مقرّ فرماندهي كه ساختماني بود نُقلي در گوشه اي از قرارگاه.
از بچه ها ياد گرفته بود توي اين قبيل وقت ها، طوري پاشنه هاي پوتينش را بزند به هم كه از ميان گوديِ بين آنها، صداي ترقّه ي مهيبي بلند شود و همان دم، فرمانده را راضي كند به دادن مرخصي.
با آن هيكل قناس و قدِ ديلاقش، چنان شقّ و رَق راه مي رفت توي آن صبحگاه كه هر كس نمي دانست، فكر مي كرد احتمالاً يا يكي از فرمانده هاي رده بالاست يا ستون مُهره اي، چيزي توي كمرش جا به جا شده! هر چي هم بچه ها دستش انداختند كه: رحيمو، هوي... خدا بد نده، كمرِت عيب كرده؟ يا: جناب سرهنگ رحيم خان! تحويل بگير، اين پايين مايينام نيگا كن. و از اين قبيل حرف ها، هيچ اهميت نداد و يكراست رفت ايستاد پشت درِ اتاق فرماندهي. بعد مؤدب چند ضربه به در زد، دستي به چروكيدگي هاي روي لباس و شانه هاش كشيد، در را باز كرد و قدم گذاشت داخل. فرمانده داشت توي تنهايي، مُشتي از گزارشات رسيده ي مركز را بررسي مي كرد كه با صداي مهيبِ شَرَقّه ي بين پوتين هاي رحيم، يكدفعه نيمخيز شد توي جا، با دهان باز مات ماند به رحيم و تُند گفت: چي بود؟ حمله كردن بهِمون؟!
رحيم با همان ژست سينه هاي جلو و سرِ بالا گفت: نه قربان، من احترام گذاشتم.
فرمانده آب دهانش را قورت داد و گفت: ها... احترام؟
بعد دوباره سرِ جاش نشست، گره زد به پيشاني و ادامه داد: احترام...! خب، يه بار ديگه احترام بذار ببينم.
رحيم كه احساس مي كرد فرمانده از كارش خوشش آمده و مرخصي روي شاخش است، اين بار با شدت بيشتري پوتين ها را به هم كوفت و باز فرمانده، دُك خورد توي جا. بعد انگار واقعاً هم كِيف كرده باشد، لبخندي زد و گفت: يه بار ديگه!
باز رحيم پا چسباند كه اين بار، فرمانده زد زير خنده: آفرين... آفرين! عجب سرباز منظبتي! جالبه. خب، حالا بگو ببينم، بابت اين احترامِت، چي مي خواي؟
رحيم چند لحظه مكث كرد تا حرف هايي را كه محسني شبِ قبل بهِش گوشزد كرده بود يادش بيايد، بعد با صدايي رسا گفت: قربان... ما... احتراماً، اينجانب رحيم خدابنده، فرزند كريم خدابنده، مدت يازده ماه مي باشد كه از خدمتم مي گذرد و الان به خاطرِ پا... پاره اي مشكلات، خدمت رسيده ايم براي اگر مقدور باشد، چند روز مرخصي. لطفاً بـَ ... بـ َ...
فرمانده خونسرد گفت: چي جانم، منظورت... بذل محبته ديگه؟
رحيم ادامه داد: بله قربان، لطفاً بذل... محبت فرمائيد به ما مرخصي بدهيد.
و دوباره سيخ شد توي جا. فرمانده سري تكان داد و گفت: با اينكه سرباز خوبي هستي، ولي... نه جانم، فعلاً مقدور نمي باشد! از مركز دستور اومده مرخصي ها، تا اطلاع ثانوي لغو.
رحيم اخمي كرد و مردّد گفت: خُ ... قربان، ئي اطلاعِ ... كه گفتين، يعني چه؟
فرمانده تكرار كرد: ثانوي جانم، يعني بعدي. يعني در حال حاضر، مرخصي بي مرخصي.
رحيم دوباره پرسيد: خُ... براي چي قربان، مو كه الان چند ماهه مرخصي نرفتُم. گفتُم لازم كه شد، مي گيرُم. به خدا، اگه الانَم بَرام نامه نيومده بود كه اصلاً...
فرمانده چشم گذاشت روي هم و هنوز همانطور آرام گفت: گفتم كه عزيزم، دستور از مركزه. خودت كه وضع رو داري مي بيني. هر لحظه ممكنه نيروي كمكي بِخوان. موقعيت حساسه. برو جانم، ايشالله به وقتش.
و باز مشغول بررسي برگه هاش شد. رحيم اين بار برگشت رويِ فاز خودش، كمي دِل دِل كرد و گفت: ولي قربان... قربونِ جدّت! به خدا الان نَنَمون چشم به راهه. اگه نَريم، زبونُم لال، دختر خالَم...
كه اين بار فرمانده عصباني شد: عزيزِ من، ميگم دست من نيست. هر وقت اعلام كردن، تو اولين نفر بيا برو. شيرفهم؟
ولي رحيم از رو نرَفت: اَي دستُم به دامنت قربون... خدا نااميدتون نكنه هيچوقت، نااميدم نكنين! جونِ ننَت، جونِ ننَم، تا عُمر دارُم ئي خوبيتونه...
كه فرمانده تقريباً داد زد: تو انگاري حرف تو گوشِت نمي ره؟ ميگم نه، يعني نه. حالام برو بيرون. برو، وگرنه ميگم بندازَنِت بازداشتگاه ها...
رحيم كه كله اش داغ شده بود و از حرص داشت خودش را مي خورد، ناچار گردن كج كرد، لحظه اي همانطور ماند، بعد برگشت تا از در برود بيرون كه فرمانده صداش زد: وايسا يه لحظه، سرباز.
رحيم با شنيدن اين حرف، ذوق زده برگشت و برق شادي توي چشم هاش درخشيد. فرمانده گفت: يه بار ديگه، احترام بذار ببينم!
رحيم هم كه ديگر مطمئن بود برگ مرخصي را گرفته، چنان پا كوباند كه شَرَقّه اش پيچيد توي اتاق، فرمانده هم خنديد و گفت: آفرين... آفرين، حالا برو تا خبرت كنم!
باز رحيم وا رفت، لبهاش خم شد پايين، برگشت در را باز كرد رفت بيرون.
تا آمد ميان محوطه، محسني خودش را رساند بهش و پرسيد: ها، چي شد رحيم، چيكار كردي، گرفتي؟
رحيم با اعصاب خورد، دستش را پرتاب كرد توي هوا و گفت: نه عامو... ئي فرمانده انگاري با مو پدر كُشتگي داره. ميگه، چمي دونم تا اطلاع... سامَويه... چي چيه! مرخصي نمي دُم. هV چي هم جونِ ننَشه قسم دادُم، جون ننَمه قسم دادُم، انگار نه انگار. گفت برو تا خبرت كُنُم. خُ... يعني نمي دونه مو هَُم آدمُم، مشكل پيش مياد بَرام؟ ئي ديگه كيه!
محسني با مكث، سعي كرد دلداري اَش بدهد: چي بگم. به هر حال اونم صلاح قرارگاه و نيروهاش رو بهتر مي دونه. خب، تو هم حالا زياد ناراحت نباش، ايشالله چند روز ديگه...
رحيم توپيد: چند روز ديگه؟ مو ميگُم ننَم چشم به راهه، اگه نرُم دختر خالَم پَر، تو ميگه چند روزِ ديگه؟ برو بابا دلت خوشه!
و با اوقات تلخي راهش را كشيد رفت. ولي هنوز نرسيده بود به سنگر، كه هم خدمتي هاش با ديدن لب و لوچه ي آويزانش، شروع كردند بهِش متلك پراندن و آنقدر، كه طاقت نياورد، چند تا هم بارِ آنها كرد و راهش را كشيد رفت سمت گوشه ي قرارگاه و سيم هاي خاردار: نامردا... به جاي ئي كه دلداريم بدَن، مسخرم مي كنن. حالا دلُم مي خواست بَرا يكي از خودشون هَمي برنامه پيش ميومد، ببينُم چيكار مي كِردِن، قرارگاه رو ميذاشتِن رو سَرِشون يا نه! خُ... كه تا اطلاع سامَوي، مرخصي نميدي ها؟! باشه، دارُم بَرات! هَمچي فرار كنُم كه روحِتَم خبر نشه. ها... فرار. كاري نداره! ميرُم چند روز ديگه ميام، بازداشتيش هم مي كشُم. فوقِش يه هفته... آسمون كه به زمين نمياد، مياد؟! اصلاً وضعيت خِرابه كه خرابه، به مو چه؟ مگه مو خواستُم صدّام وقت و بي وقت هوس كُنه يه قِري بده به كمرِش؟! ئي خاله ي مو هَم، هَمي اصل الان گذاشته جوابِ مونه داده. خُ، وقت قحط بيد؟ مي ذاشتي يه چند وقت ديگه. دخترِت مي تُرشيد؟! انگاري شيش ماهه دنيا اومدَن. اصلاً حالا كه همچي شُد، نمي رُم! دَندِشونم نرم، انتظار بكشن. والا به خدا، آدم كه نبايد با يه حرف، هوا ورِش بداره. ناسلامتي مو سربازُما! ولي... اگه يه دفعه زد به سرشون و نظرشون برگشت چه؟ اونوقت چه بكُنُم؟ نه... فرار مي كُنم، فرار...!
و همينطور مي گفت با خودش و مي رفت، كه يكدفعه صداي داد و هَوار و بگير و ببند، از پشت سرش آمد. بعد هم آژير خطر قرارگاه، شروع كرد به صدا. رحيم ديلاق فكر كرد دشمن حمله كرده و سرش را آورد بالا ببيند هواپيمايي، چيزي توي آسمان پيدا نيست؟ كه خبري نبود. و نگاه كرد به قرارگاه، كه ديد همه جمع شده اند پشت سيم هاي خاردار و دارند بَراش دست تكان مي دهند و داد مي زنند. طولي هم نكشيد از يك طرف جيپي سر رسيد و بچه هاي خنثي ساز، ريختند پايين و حركت كردند طرفش. وقتي نگاه كرد به دور و برِ خودش، ديد حدود صد متري از سيم هاي خاردار جدا شده و الان درست ايستاده وسط ميدان مين. بغل پایش، دو سه تا مين داشتند بهش چشمك مي زدند و كافي بود كمي پایش را تكان بدهد، يك جا با زمين و زمان مي رفت روي آسمان. پس با خودش فكر كرد: اَي دادُم، مو اينجا چه مي كُنُم؟ آخ ننه، كجايي كه بي رحيم شدي...! ياد بُوام، ياد خودُم. رحيم، ديگه تموم شد، خلاص... مگه ئي كه خُوِ دختر خالَته تو گور ببيني بدبخت!
و همان جا از سر ناچاري گرفت نشست به انتظار رسيدن عزرائيل. دم دمه هاي ظهر بود كه بچه هاي خنثي كننده كارشان را شروع كردند و حدود دو ساعتي از ظهر مي گذشت كه رحيم را نيمه جان، از ميدان مين آوردند بيرون. تا پایش رسيد روي زمين امنِ قرارگاه، فرمانده با عصبانيت آمد جلوش ايستاد، زُل زد توي چشم هاش و هوار كشيد: تو مگه عقل تو كلَّت نيست بچه؟ مي خواستي كار دست همه بِِدي؟ كجا مي خواستي مثلاً بِري از اون طرف، ها؟
رحيم خودش را جمع كرد، به زور پوتين هاي گِل آلودش را زد به هم و منّ و منّ كنان گقت: قربان... اين جانب رحيم خدا بنده، ئي... بخشيد، غلط كردُم... جون نَنَم نفهميدُم. ئي... همَش فكر ئي دختر خاله ي گور به گور شُدَم... قربان، به خدا غلط كردُم...!
آن طرف، يكي دو تا از بچه هاي هم سنگري رحيم ديلاق، دلشان را گرفته بودند و فرو رفته بودند توي خودشان به خنديدن. فرمانده با اينكه خودش هم خنده اش گرفته بود، با اين حال همچنان غضب آلود، در حالي كه يك سر و گردن از رحيم كوتاه تر بود، دو تا كشيده ي آبدار نشاند روي صورتش كه اشك رحيم، آنَن پريد بيرون. بعد هم به مسئول بازداشتگاه سپرد تا اطلاع ثانوي، حبسش كند! رحيم هم نگاه كرد به دوست هايِ بعضي خندان و برخي عصباني اش، و بي هيچ حرفي، با شانه هاي فرو افتاده، گيج و منگ دنبال مسئول بازداشتگاه راه افتاد. a
فردا صبح، هم سنگري هاي رحيم ديلاق، بهتزده ديدند رحيم خدابنده، با پوتين هاي واكس زده، گردن برافراشته و سينه هاي رو به جلو، ساكَش را انداخته روي دوشش و خندان، دارد مي رود مُرخصي!